سلاله تـسنیم
زندگیمان در مدرسه، تلاش و تقلایی بود برای رشد و بالندگی. هر آنچه در مدرسه برگزار میشد از کلاسهای ورزشی، کلاسهای لگو، زنگهای نظافت، درس و مشقی که داشتیم و امتحاناتی که خود را برایشان آماده میساختیم، همه و همه مسیری بودند که در آن آموختن را میآموختیم. هر صبحگاه در تسنیم طعم عشق را میچشیدیم و عطر همراهی و همنفسی در مشام جانمان ماندگار میشد. در تسنیم یاد گرفتیم برای جستجوی آرزوهایمان طوری بتازیم، گویی تمام دنیا در دستان ماست. همواره به خود و تواناییهایمان ایمان داشته باشیم و بدانیم که میتوانیم دست بر آسمان زنیم. شجاعتی را یافتیم که بتوانیم تمام اندوختههایمان را برای رسیدن به نقطهی اوج به خطر اندازیم و اگر باختیم، با عشق و شور رسیدن، دگر باره از هیچ؛ آغاز کنیم. اکنون ما میرویم تا پارهای از آسمان شویم و تا همیشهی هستی جاودان و ابدی بمانیم.
تسنیم از نگاه :
معلم
شب به هنگام آرام و آسایش است که تازه فکرهایم بیدار میشوند. فکرهایی برای فردا، فردایی که برایم با طلوع مدرسه آغاز میشود و لحظههای زنده و سرشاری که با آسایش و عافیتطلبی خیلی جور در نمیآید. این حجم بالای شور و شوق بچهها، تفکر مداوم میطلبید . هر شب به فردا فکر میکردم که چگونه دنیای منحصر به فرد خود را طراحی میکنند و من چه کنم تا آنها بهترین را بیافرینند.
چه کنم تا باز به وجد بیایند و تمام روز را از وجدشان پر کنند. مدرسه، ساعات گرمی از حضور پر طراوت بچهها بود که فرصتهای نابی برای اوج گرفتن را فراهم میکرد و ما همه با هم، بالهایمان را یافته بودیم، برای پرواز. پنجرههای تسنیم چشم انداز دیگری داشت که به گامهایی متفاوت نیاز داشت، به قدمهایی مطمئن و خستگی ناپذیر، تلاشی شبانهروزی و بیوقفه و من هر شب به این فکر میکردم که فردا چه شگفتیای در انتظار ماست... .
مادر
از روزی که تسنیمی شد، مدل راه رفتن و حرف زدنش تغییر کرد. به چیزهایی فکر میکرد و اهمیت میداد که قبل از آن جایی در ذهنش نداشت. تغییرات زیادی در احوالاتش احساس میکردم. احساس خیلی خوبی داشتم که جدیتر و دقیقتر از قبل گوش میدهد و نگاه میکند . بزرگ شدن ذهن و ادراکش را میدیدم و من هم با او همراه میشدم ، تمام چیزهایی که برایش مهم شده بود را تأیید میکردم. نظم و ترتیبش ،اتوکشیها، برنامهی تغذیه، سر وقت رسیدنها، تماسهای دائم با معلم راهنماها و کلاً هماهنگ بودن با همهی شئونات مدرسه .
به تمام مرارتها و سختیهایی که بعضاً معنیاش را نمیدانستم خوش بین بودم. او روز به روز بزرگتر میشد . از من میخواست که خواستههایم را مطرح کنم و بیشتر از او بخواهم، من نیز بیشتر از او میخواستم. جدَیت و همت او سستی و تساهل را از من میگرفت. شادابی روزهایش، شبهای ما را نیز خندان میکرد .
گرچه جسارتهایش مرا میترساند اما سعی میکردم شجاع تر باشم و امنیت و آسایش را برایش فراهم کنم تا قدمهایش را مطمئنتر بردارد. تمام تلاشم را میکردم تا شانه به شانهی تسنیم به امید ساختن دنیای تازه دخترم، قدم بردارم تا او نیز فردا را بسازد.
دانش آموز
هر روز تسنیم یک روز خاص بود. هیچ چیز تکراری و عادی نشد، حتی قوانین و مقررات، همهاش عمق عشق و علاقه ما بود به مدرسه و طبیعت پاک این فضا.
تاریک و روشن صبح بعد از وارسی نظم و ترتیب، پاکیزگی، اتو کشی لباسها و کلیه وسایلم راه میافتادم. توی راه تمام تکالیف و برنامههای امروز را مرور میکردم که چیزی کم و کسر نداشته باشم. وارد حیاط که میشدم حتماً نگاهم به تخته سیاه میافتاد تا ببینم امروز چه کسی حرف دلش را نوشته است؟ هر صبح که از کنار کیسهی بکس رد میشدم، وسوسهی زدن یک مشت بر آن را داشتم تا این شیء آویزان و تنها احساس بیهودگی نکند. صبحگاهایمان، آفرینش حس نابی از نیایش بود و عشق به میهن، دلبستگیام به تسنیم و هر صبح حاوی نشاطی بود که به رگهای ما تزریق میشد. بعد از آن کلاس و درس در اتاقهای زرد و نارنجی و یاد دادن و یاد گرفتن که گاهاً رنگ کسالت هم میگرفت اما حضور همکلاسی باز شادابی خودش را می آفرید. به او فکر میکردم به شادی و غمش، به نگرانیها و آرزوهایش، هرچه از یاری در توان داشتم به او میدادم و بهترینها را برایش میجستم و میخواستم.
در امتداد همین با هم بودنها به ساعت آخر میرسیدیم. آزار دهندهترین چیز در تسنیم گذر زود زمان بود. با صبر و طمأنینه وسایلم را جمع و جور می کردم ، هیچ عجله ای نداشتم . به دنبال هر بهانهای میگشتم تا دقایقی بیشتر در مدرسه باشم. هر بهانهای از نظافت و جارو کردن و دستمال کشیدن در و پنجره تا خداحافظیهای مکرر با تمام معلمها و بچهها و پرسیدن هزار و یک سؤال بدیهی از معلم راهنما برای کمی دیرتر رفتن. اما اجبار به رفتن است. فقط صدای مسئول سرویس میتوانست ما را جدا کند و وقت ترک مدرسه همیشه این حس را داشتم که گویی چیزی را جا گذاشتهام. چند بار وسایلم را چک میکردم تا مطمئن میشدم چیزی جا نگذاشته ام، اما این حس غریب چه بود؟ بله مدرسه جزئی از من شده بود و من نیز قسمتی از او. این پیوند در جانم ریشه کرده بود و هر روز که میرفتم گویی چیزی را جا گذاشته بودم.
__